وبلاگ شهید مهدی بازرگان

گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست

وبلاگ شهید مهدی بازرگان

گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست

وبلاگ شهید مهدی بازرگان

بسم الله الرحمن الرحیم
ثبت خاطراتی که از شهید دارید !!!
با توجه به فرمایش مقام معظم رهبری امام خامنه ای مدظله العالی مبنی بر "زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست " تصمیم گرفته شد ، گامی برداریم و اثری درخصوص شهید مهدی بازرگان در این وبلاگ ایجاد نمائیم !

وقتی به جاهایی می رسید که نیازمند ایست بازرسی بود خودش را معرفی نمی کرد. یکبار که با جمعی از بچه ها همراهش بودیم خیلی معطل شدیم . دادمان درآمد که خودتان را معرفی کنید که رهایمان کنند برویم قبول که نکرد هیچ ناراحت هم شد.
سال 57 وقتی امام دستور داده بود سربازها پادگان ها را ترک کنند به سربازی برخوردم که داشت کنار ماشین ارتش نگهبانی می داد . نزدیکش رفتم و گفتم :
مگر نشینده ای امام دستور ترک پادگان ها را داده
گفت : می دانم اما ما هم کارهایی داریم .
گفتم : اگر شهرستانی هستی نگران نباش جا و لباس برایت فراهم می کنم .
گفت : نه متشکرم .
در یک جلسه انقلابی که از گروه های مسلح ضد رژیم بودند او را دیدم . شرمنده اش شدم . گفت : اگر من در آنجا باشم و از اقدامات آنها با خبر باشم مفیدتر است .
بعدها فهمیدیم همه این کارها را زیر نظر شهید محراب آیت الله مدنی انجام می دهد.
بنی صدر گفته بود به نیروهای سپاه و بخصوص بسیجیها مهمات ندهید. شهید مهدی باکری و شهید شفیع زاده چه جانی کندند تا توانستند اجازه بردن یک قبضه خمپاره 120 به اهواز را بگیرند . خودشان رفته بودند ماهشهر و یک لنج کرایه کرده بودند تا آنها را ببرد به جبهه آبادان .
آقا مهدی فرمانده قبضه بود و حسن آقا دیده بان . سهمیه شان هم سه گلوله در روز بود. آمدنشان به حلقه محاصره آبادان قوت قلب زیادی برای بچه های بسیجی بود که دست خالی می جنگیدند. می گفتند : آقا مهدی و برادر شفیع زاده توپخانه آورده اند. چه ذوقی می کردند. آنقدر آنجا ماندند تا آبادان آزاد شد.
گفتم : برادر شفیع زاده اینجا محل مناسبی برای دیده بانی نیست . تیررس دشمن است .



گفت : در عوض کاملا به عراقیها مشرف است . اینجا به اوضاع مسلط هستم .
گفتم : باشد.
چند قدم که از آن ساختمان دور شده بودیم گلوله یک تانک خورد به ساختمان . دویدم طرف برادر شفیع زاده وسط اتاق ولو شده بود روی زمین . سر و بازویش زخمی شده بود و خون جاری بود. گفت : طوری نشده .
دفترچه اش را از جیب جلوی پیراهنش در آورد و شروع کرد به نوشتن . گفت : الان ننویسم یادم می رود.
داشت از حال می رفت . گفتم : بلند شو برویم . نتوانست . گفت : نمی توانم . از حال رفت . دویدم بیرون . تویوتایی که با آن آمده بودیم جزغاله شده بود. زیر آتش هم نمی شد وسیله دیگری پیدا کرد. یک فرغون پیدا کردم و با کمک دوستم برادر شفیع زاده را گذاشتم توی فرغون و تا نزدیکیهای اهواز زیر آتش شدید بردیمش . آرزو میکردم که زخمی نشده بود وحالا کنار ما بود. فکر می کردم می رود پیش خانواده اش و چند روزی از دیدنش محروم می شویم . فردا صبح با سر باند پیچی شده برگشت . گفتم چند روزی می رفتی خانه ات .
گفت : خانه من آنجاست . ساختمان نیمه ویران را نشان داد. هر دو خندیدیم .
اولین فرد در سپاه بود که ساخت سلاح و مهمات در کشور را پیشنهاد داد . یک نمونه توپ 122 م م را فرستاد اراک تا کارخانه ماشین سازی از آنجا از رویش نمونه برداری کند. مسئول ماشین سازی گفته بود : نمی توانیم خیلی کار می برد. گفته بود کار ببرد حتما باید منتظر غنایم دشمن باشیم باید خودمان بتوانیم بسازیم . آن توپ ساخته شد. تازه کار ساخت آن توپ تمام شده بود که بلافاصله یک کاتیوشای 122 را برای مسئول کارخانه فرستاد .
چند بار از او خواستم حقوقش را بیشتر کنم . گفتم پنج هزار تومان که چیزی نیست . هر بار شانه خالی کرد . در جلسه فرماندهان تیپ 15 خرداد مطرح کردم . باور نکردند. فیش حقوقش را نشان دادم . گفتند افسرانی که درحال ماموریت باشند از این بیشتر می گیرند ایشان که فرمانده توپخانه هستند. بالاخره مجوز کتبی دادند که حقوق برادر شفیع زاده را بیشتر کنم .
چنان عصبانی شد که تعجب کردم . گفت تو راز مرا فاش کرده ای . چرا آنها باید می فهمیدند من چقدر میگیرم عذاب وجدان دارم . آیا ما برای همین مقدار کار می کنیم که بیشتر هم بگیریم
تبریز ـ خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی
با تقدیر و تشکر از همکاری های موسسه حفظ آثارو نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر 31 مکانیزه عاشورا
وقتی به جاهایی می رسید که نیازمند ایست بازرسی بود خودش را معرفی نمی کرد. یکبار که با جمعی از بچه ها همراهش بودیم خیلی معطل شدیم . دادمان درآمد که خودتان را معرفی کنید که رهایمان کنند برویم قبول که نکرد هیچ ناراحت هم شد
بنی صدر گفته بود به نیروهای سپاه و به خصوص بسیجی ها مهمات ندهید. شهید مهدی باکری و شهید شفیع زاده چه جانی کندند تا توانستند اجازه بردن یک قبضه خمپاره 120 به اهواز را بگیرند . خودشان رفته بودند ماهشهر و یک لنج کرایه کرده بودند تا آنها را ببرد به جبهه آبادان
آمدن مهدی باکری و حسن شفیع زاده به حلقه محاصره آبادان قوت قلب زیادی برای بچه های بسیجی بود که دست خالی می جنگیدند. می گفتند : « آقا مهدی و برادر شفیع زاده توپخانه آورده اند! » چه ذوقی می کردند. آنقدر آنجا ماندند تا آبادان آزاد شد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی