یکصد خاطره کوتاه از جبهه !!!
٢-
یک بار از جبهه که برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی میکنی که من شهید
نمیشم؟» از آن به بعد میگفتم: «خدایا! راضیام به رضای تو.»
خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.
٣- شهید که شد، دو بسته از وسایلش را فرستادند برای خانوادهاش. یک بسته وسایل شخصی و یک بسته کتابهای درسی دبیرستان.
٤-
شش ماهی بود میرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و
تابستان همراهش بروم. بعضی حرفهایش را نمیفهمیدم. میگفت: «خمپارهها هم
چشم دارند.»
* * *
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن میخواندیم.
صدای سوت خمپارهای آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاکها که خوابید، من
بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپارهها هم چشم دارند.
٥- کتابهایش را جلد کرده بود، با روزنامه. نمیخواست بقیه بفهمند او فقط یک محصل است.
بچهها و محصلها را سخت راه میدادند خط مقدم.
٦- نوبتش
شده بود. بیدارش که کردند تا برود برای نگهبانی، شروع کرد به داد و بیداد.
بیچاره حمید کلی جا خورد. آرامتر که شد، از حمید معذرتخواهی کرد. گفت
خواب امام حسین را میدیده. میخواسته با امام حسین صحبت کند که حمید صدایش
زده.
بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.
* * *
دم صبح بود که صدای
تیراندازی آمد. همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها که خوابید، دیدند
خوابیده. با چشمهای باز و رو به آسمان. بچهها میگفتند توی آخرین لحظات
گفت: «السلام علیک یا اباعبدا…» این دفعه واقعا با خود امام حسین صحبت
میکرد.
٧- از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار میخوردم که آبجی زهرا با چشمهای خیس آمد داخل.
- علی! نشستی؟ احمد رو بردن!
- کجا؟
- بهشت زهرا.
هنوز یک ماه نمیشد. توی مدرسه بغل دست خودم مینشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه میدارم تا برگردد.
به بهشت زهرا که رسیدم، دیدم کفش نپوشیدهام. از پایم خون میآمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.
٨- بغض کرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد.»
شاید
هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقیها. اگر عملیات لو
میرفت، غواصها - که فقط یک چاقو داشتند - قتل عام میشدند. فرمانده که
بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
* * *
بغض کرده بود. توی گل و
لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش
رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل کرده بود
که عملیات را لو ندهد.
٩- «بچه! این چه وضعشه؟ صبح میری هنرستان،
بعد میری معلوم نیست کجا کار میکنی، شبها هم که این حاج ابوالقاسم مقدس
رو ول نمیکنی توی مسجد. تلف میشی پسر جون! مگه من مادرت نیستم؟ پس چرا
حرفم رو گوش نمیکنی؟»
مثل همیشه رفت جلو و پیشانی مادرش را بوسید:
«جونِ عزیز اگه میدونستم از ته دل این حرف رو میزنی، نه هنرستان میرفتم،
نه سرکار، نه مسجد خاتم. ولی من میدونم فقط از سر دلسوزی این حرفها رو
میزنی.»
از وقتی امیر شهید شد، دیگر کسی پیشانی مادرش را نبوسید.
١٠-
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت میکرد. وظایف را تقسیم میکرد و
گروهها یکی یکی توجیه میشدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه
برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچهای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با
اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست
بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که
نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای
خندهی همهی رزمندهها بلند شد.
1١- یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپیچیزنها را صدا زدند.
آنقدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: «دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور میکرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»
١٢- داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.»
١٣-
کنکور که دادیم، آمد در خانهمان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد. ثبت
نام و بعد هم اعزام. توی منطقه، وقتی پرسیدند کجا میخواهید بروید، زود
گفت: «تخریب».
با آرنج، آرام زدم به پهلویش. از چادر که بیرون آمدیم، گفتم: «دیوونه! چرا گفتی تخریب؟»
گفت: «آخه اینجا نزدیکتره.»
١٤- جیبهایش را گشتند. فقط یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس که همگی خونی بودند. غلامرضا ١٧ سال بیشتر نداشت.
١٥- ته خاکریز. هرکس میخواست او را پیدا کند، میرفت ته خاکریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس
میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمیتوانست،
دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
١٦- وقتی
میرفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را
دستکاری کرده بود که خودم هم توی سن و سالش شک کردم. یک برگه آورد و گفت:
«مادر! امضاء کن». وقتی امضاء میکردم، میخواستم از خنده بترکم. جلوی خودم
را گرفتم که به خاطر این جعل پر رو نشود.
١٧- خسرویِ من، اولین
نفری بود توی منطقهی «واجرگاه» که رفت جبهه. بعد از امتحانهای نهایی سوم
راهنمایی. قبلش کسی جرئت نمیکرد؛ ولی بعد از خسرو، دل و جرئت بعضیها زیاد
شد و رفتند.
١٨- وی اولین اعزام چهارده ساله بود. قبولش نمیکردند. دست برد توی شناسنامهاش و برای اینکه لو نرود، آن را هم با خودش برد.
بیچاره مادرش، برای گرفتن کوپن استشهاد محلی جمع کرد که شناسنامهاش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.
١٩-
یواشکی رفته بود ثبت نام. وقتی برای تحقیق آمده بودند، مادرش که فهمیده
بود، خانهی روبرویشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه کبوتر را
میبینید؟ برای پسر من است. او اصلا آدم درست و حسابی نیست؛ کفترباز است.
آنها هم قبولش نکردند.
وقتی فهمید، رفت بسیج و توضیح داد؛ ولی دیگر دیر شده بود. ماند تا اعزام بعدی.
٢٠-
با پدرش رفته بود جبهه. آنقدر کوچک بود که هر کس میرسید، نازش میکرد.
چند بار هم میخواستند برگردانندش. به بهانهی فراری بودن از خانه؛ پدرش
نگذاشت.
٢١- پدرش
اجازه نمیداد برود. یک روز آمد و گفت: «پدر جان! میخواهیم با چند تا از
بچهها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد
تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و
گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت:
«چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد.
٢٢-
الاغمان را برداشتم بردم بیابان تا برای زمستان گوسفندانمان علف جمع کنم.
فرصت خوبی بود. حداقل تا شب کسی منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد
بود. رهایش کردم و رفتم جبهه.
نمیدانم آن سال زمستان، گوسفندها چه میخوردند؟
٢٣-
جثهاش خیلی کوچک بود. اوایل که توی سنگر میخوابید، بعضی شبها توی خواب و
بیداری میگفت: «مامانی! آب... مامانی! آب...»؛ بچهها میخندیدند و یک
لیوان آب میدادند دستش. صبح که بیدار میشد و بچهها جریان را میگفتند،
انکار میکرد.
٢٤- رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست.
شناسنامهاش را دستکاری کرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یک
حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج
برداشت. بعدها فکر میکرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟
٢٥- صدایش میزدند "نیم وجبی". ژ-٣ اش را که میگذاشت کنارش روی زمین، کمی از آن بزرگتر بود.
٢٦- بعد از
امتحانهای مدرسه رفت ثبت نام کرد که برود جبهه. دوست صمیمیای داشت که
پسر صاحبخانهشان هم بود. او هم میخواست بیاید؛ ولی معرف میخواست. وقتی
به او گفت معرف من باش، قبول نکرد. از مادر صاحبخانهشان خیلی میترسید.
سر این موضوع حرفشان شد و دست به یقه شدند.
رفته بود منطقه، پادگان سرپل
ذهاب. یک روز صدایش زدند. آمد پایین، دید پسر صاحبخانهشان است. داد زد:
«آمدهام بکشمت! فکر میکنی من بچهام؟» و افتاد دنبالش.
٢٧- با
همکلاسیهایش ثبت نام کرده بود برای جبهه. روز اعزام، به بهانهی گرفتن
نسخهی مادرش از خانه بیرون زد و رفت. دیگر شب شده بود که رسیده بودند
منطقه. از مینیبوس که پیاده شد، عمویش مچش را گرفت. یکی از همسایهها که
دیده بودش، لو داده بود. پدرش هم آمده بود. سوار ماشین خودشان کردند و برش
گرداندند.
تا خانه یکریز گریه میکرد. همان شب دوباره از خانه فرار کرد
و برگشت منطقه. وقتی رسید دوستانش خیلی خوشحال شدند. گفتند: «یک نفر دیگر
هم منتظر توست.»
باز هم پدرش زودتر از خودش رسیده بود. گفت: «حالا که میخواهی بروی، برو! خدا پشت و پناهت.»
٢٨- مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت:
- دانشآموزی؟
- بله.
- میخواهی از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت
شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتابهایش را ریخت روی میز و گفت:
«نخیر! اونجا درسم رو میخونم». بعد هم کارنامهاش را نشان داد. پر بود از
نمرات خوب.
٢٩- سنم کم بود، گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی ناصر کاظمی که فرماندهی تیپ بود.
چند
روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به
تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوالپرسی
میکرد که من همانجا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی
بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا کلی تغییر کرده
بود. یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش
را نفهمیدم؛ بعد حالیام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیدهام. توی تمام
این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
٣٠- وسایل
نیروهایم را چک میکردم. دیدم یکی از بچهها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب
دبیرستان. گفتم «این چیه؟» گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، میخوام از درس عقب
نیفتم.» کلی خندیدم.
٣١- عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههای یک
روستا بودند. فرماندهشان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد.
همهشان پکر بودند. میگفتند شرمشان میشود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچهها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمندهی اهالی روستایشان نمیشدند.
٣٢- توی
سنگری، ده پانزده متری من بود. داشتیم آتش میریختیم؛ صدایم زد. رفتم توی
سنگرش، دیدم گلوله خورده. با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب.
موقع رفتن گفت: «اسلحهام اینجاست. تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من
تیراندازی کن، یک بار از سنگر خودت که عراقیها نفهمند سنگر من خالی شده.»
٣٣- رفته
بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم. بینشان پسرک نوجوانی بود که
هنوز صورتش مو نداشت. دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستی
به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانهای گفتم: «خوب میشی... ناراحت نباش.»
خیلی ناراحت شد. گفت: «شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمده بودم.» از
خودم خجالت کشیدم. رفتم تا به بقیه سرکشی کنم. وقتی برمیگشتم پسرک را
دیدم. جلو رفتم و دستی به سرش کشیدم. شهید شده بود.
٣٤- پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد. هر وقت دلتنگ بزهایش میشد، میرفت توی یک سنگر و معمع میکرد.
یک
شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند
کباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی
برایشان صدای بز درآورده بود. میگفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
٣٥- با برادر کوچکم محسن هر دو رفتیم جبهه. مرا که بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلی قرارگاه بود.
یک
بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس
را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و
پیادهشان کردم. راننده گفت: «من تو را میشناسم، تو چطور مرا نمیشناسی؟
اصلاً فرماندهات کجاست؟» بردمش پیش فرمانده. چیزی در گوش فرمانده گفت و
فرمانده هم راه را برایش باز کرد.
بعداً فهمیدم جنازهی محسن توی آمبولانس بوده و نمیخواستند من بفهمم.
٣٦- رفتم
اسم بنویسم. گفتند سِنّت کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم
را برداشتم. «ه» سعیده را پاک کردم شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن
به بعد دو تا سعید توی خانه داشتیم.
٣٧- داشتیم
از فاو برمیگشتیم سمت خودمان که قایق خراب شد. قایق دوم ایستاد که ما را
یدک کند. یک دفعه هواپیماهای عراقی آمدند. همه شروع کردند به داد زدن و یا
مهدی و یا حسین گفتن. چند نفر هم پریدند توی آب. یک نفر ولی میخندید.
سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. 16 سالش بیشتر نبود.
٣٨- داشتم
میرفتم سر کلاس. برعکس همیشه صدایی از کلاس نمیآمد. در را باز کردم دیدم
هیچکس نیست. روی تخته نوشته شده بود: «بچههای کلاس دوم فرهنگ همگی
رفتهاند جبهه. کلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» من هم دیدم جایز نیست
بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟
٣٩- اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده
ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت:
«بند پوتینم شل شده میبندم راه میافتم.» نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش
تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.
٤٠- برای
کاری رفته بودم نجفآباد. سری هم زدیم به گلزار شهدا. پرسیدم:«چند تا شهید
دارد این شهر؟» گفتند:« بین 2 تا 3 هزار نفر. با مفقودها شاید 3 هزار نفر.»
گفتم:«چند تایشان محصل بودند.» گفتند:«هفتصد نفر». یعنی از این 3000 نفر
هفتصد نفر زیر 18 سال داشتند.
٤١- دو تا
بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم «این
کیه؟»گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» میخندیدند. گفتند: «از شب
عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده
ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. اینطوری لو رفت.» هنوز
میخندیدند.
٤٢- پدر و
مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج
اعزام نیرو دارد؛ لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را
برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم که گوسفندها را از
صحرا میآورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب
را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را
با یک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت
تلفن گفت: «ای بنی صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
٤٣- از
دورهی مدرسه صدایش میکردیم «کریم چهل سانتی.» از بس قد و قوارهاش کوچک
بود. خمپاره که آمد، شهید که شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمیشد.
٤٤- با کلی
دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر
میرویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از
امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من
نشوند. بعداً که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: «خاک بر سرت! برات آجیل و
میوه آورده بودیم».
٤٥- سر و
صدا توی قسمت ثبتنام بالا گرفت. مسؤول ثبت نام میگفت من این پسر را
ثبتنام کردهام و او انکار میکرد. آخر سر فرمانده آمد و گفت ثبتنامش کن.
به اسم کوروش ثبتنام کرد. بعد از ثبتنام رفت سر خیابان. کارتی که رویش
اسم کوروش داشت را داد به پسر عمویش که قد و قامتش کوتاه بود. دو تایی با
هم رفتند جبهه.
٤٦- گفتند
بچه است. عملیات نرود. گریه کرد، زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و
پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یکی دو
ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند. با
کمربند دستش را بست. مجروح بعدی را آوردند آستینهای لباسش را پاره کرد و
پایش را بست...
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب. توی راه همه یک
جوری نگاه میکردند. وقتی رسید عقب دید از لباسهایش چیزی نمانده، جز یک
شُرت و نصف زیرپوش.
٤٧- داشت
صبح میشد. از دیشب که عملیات کرده بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم
با دوستم سنگر درست میکردیم. بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی من نگهبانی
میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم:
«ببین، از این آدمهای فرصتطلبه. میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد
به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و
رفتیم وضو بگیریم. صدای سوت … خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان …
دوستم میگفت: «هم خیلی فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
٤٨ - درست
وسط میدان مین رگبار بستند رویم. توی آن جهنم نه میشد رفت، نه میشد دراز
کشید. چند نفری هم شهید شده بودند و افتاده بودند توی میدان مین. یک دفعه
کسی پایم را گرفت بلند کرد و روی سینهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو
برادر! برو!» شناختمش همانی بود که به خاطر کم سن و سالی نمیگذاشتم جلو
بیاید.
٤٩- مخمان
تاب برداشت، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات
تا بیسیمچی بشود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگر حرف نمیزد. یک شب
توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یک لحظه
او را دیدم که بیسیم روی کولش نیست. فکر کردم از ترس آن را انداخته زمین.
زدم توی سرش و گفتم:«بچه بیسیم کو؟» با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت:
«اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو برمیداره، ولی اگر بیسیم ترکش
بخوره عملیات خراب میشه.» مخم باز داشت تاب برمیداشت.
٥٠-
فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته
بودند دور هم و صحبت میکردند. پسر بچهای 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به
خدا من بچه نیستم. من اهل کوه هستم. کم نمیآرم.» همه خندیدند و قبول
کردند چند وقتی آنجا بماند.
٥١- گوشش
را گرفته بود و پیادهاش میکرد: «بچه این دفعه چهارمه که پیادهات میکنم.
گفتم نمیشه. برو» گریه میکرد، التماس میکرد ولی فایده نداشت. یواشکی
رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند
سوار قطار بشود.
توی ایستگاه قم مأمور قطار صدایی شنیده بود، از زیر
قطار خم شده بود. دیده بود پسر نوجوانی به میلههای قطار آویزان است. با
لباسهای پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
٥٢-
عراقیها گشته بودند، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای
مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مویش، صدای بچهگانهاش، همه چیز جور
بود.
پرسیدند: «کی تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمیآوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت کنه چی کار میکنی؟»
گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:«کات»
٥٣- مسؤول
برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را میبرند عقب. فکر
کردم ترسیدهاند. جنازه را بهانه کردهاند. سن و سالشان کم بود. گفتم:
«کجا؟ ما میبریمش.»
یکی گفت: «نمیشه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس
ما اینجا چه کارهایم؟» کسی که جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با
ابروها به پسر دیگر اشاره کرد. پیش خودم فکر کردم حتی اگر بهانه میآورند
هم، بهانه خوبی میآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت
خاکریز تیراندازی میکند.
٥٤- تازه
آمده بود پیش ما. نصف شب رفته بود جای پرتی داشت سنگر میکَند. یکی دو تا
از بچهها را صدا کردم و گفتم: «بیچاره اینقدر بچهاس که نرسیده، ترسیده و
داره سنگر درست میکنه.» یکی دو ساعت بعد که کارش تمام شد، کارش شروع شد.
صدای دعا میآمد و استغاثه. برای خودش قبر کنده بود نه سنگر.
٥٥- شمردم.
یک، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را
هم کرده بود توی حلقش محکم گاز گرفته بود تا سر و صدا نکند. همه بدنش خونی
بود. انگشتهایش هم.
٥٦- فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت :«امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ کس چیزی نگفت.
همهمان
را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خندهها
هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد
گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.
٥٧- مهمات
میبردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که
هنوز دهنتان بوی شیر میدهد. نمیترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه،
صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقیها روی جاده دید دارند،بد جوری میزنند.
چراغ
خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:«حاجی ناراحت نباش.» چفیه
سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین میدوید که من ببینمش تا بدون
چراغ برویم. خمپارهای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید.
خمپارهای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همهشان پشت ماشین کنار مهمات
خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.
٥٨-
فرمانده سرشان داد میزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یک
کیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن کرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته
بودند اسلحههاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد میزد. میگفت: «شما که
لیاقت نداشتید، نباید میرفتید.» بقیه ولی تحسینشان میکردند. مخصوصاً
جرأتشان را.
شب که شد غیبشان زد نزدیک سحر دیدیم دو نفر میآیند سمت
خاکریز. از سر و کولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده
ساله به نظر میرسیدند.
٥٩- بلند
قد و هیکلی. همیشه وقتی به او میرسیدم، میگفتم: «تو با این هیکلت خیلی
تابلویی، آخرش هم سیبل میشی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه که گذشتیم
خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش میریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم
که دیدم ستون حرکت کرد. جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر خودش را انداخته روی
سیم خاردار. بلند قد و هیکلی. از عملیات که برگشتیم روی همان سیم خاردارها
تابلو شده بود. مثل یک سیبل سوراخ سوراخ.
٦٠- رفتیم
برای آموزش. لباس که میدادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند.
آستینهایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا میزنم بالا.» پوتین هم
همینطور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه میگذارم.» مسؤول
تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی
١٣ سالته نه ١٨ سال!»
٦١- گفتند
بچه است. عملیات نرود. گریه کرد، زیاد. یک کوله پشتی دادند پر از باند و
پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یکی دو
ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند. با
کمربند دستش را بست. مجروح بعدی را آوردند آستینهای لباسش را پاره کرد و
پایش را بست...
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب. توی راه همه یک
جوری نگاهش میکردند. وقتی رسید عقب دید از لباسهایش، جز یک شُرت و نصف
زیرپوش چیزی نمانده.
٦٢- داشت
صبح میشد. از دیشب که عملیات شده بود و خاکریز را گرفته بودیم، با دوستم
سنگر درست میکردیم. بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی من تا حالا نگهبانی
میدادم، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببین، از
این آدمهای فرصتطلبه. میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و
به نوجوان گفت: «خواهش میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو
بگیریم. صدای سوت… خمپاره… سنگر… بسیجی نوجوان…
دوستم میگفت: «هم خیلی فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
٦٣- درست
وسط میدان مین رگبار بستند رویم. توی آن جهنم نه میشد رفت، نه میشد دراز
کشید. چند نفر شهید هم افتاده بودند توی میدان مین. یک دفعه کسی پایم را
گرفت بلند کرد و روی سینهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!»
شناختمش همانی بود که به خاطر کم سن و سالی نمیگذاشتم جلو بیاید.
٦٤- مخمان
تاب برداشت، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات
تا بیسیمچی بشود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگر حرف نمیزد. یک شب
توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یک لحظه
او را دیدم که بیسیم روی کولش نیست. فکر کردم از ترس آنرا انداخته زمین.
زدم توی سرش و گفتم: «بچه بیسیم کو؟» با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت:
«اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو برمیداره، ولی اگر بیسیم ترکش
بخوره عملیات خراب میشه.» مخم باز داشت تاب برمیداشت.
٦٥-
فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته
بودند دور هم و صحبت میکردند. پسر بچهای 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به
خدا من بچه نیستم. من اهل کوه هستم. کم نمیآرم.» همه خندیدند و قبول
کردند چند وقتی آنجا بماند.
فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان
مخابرات و فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و دعوا میکردند. سر
نیرویی فرز و تیز و شجاع که اهل کوه بود.
٦٦-
بیسیمچی ِ خمپاره 120 بود. تازه کنکورش را داده و آمده بود. دو شب
نخوابیده بود. مأمور بودند تا صبح آتش بریزند. نگهبانش هم از فوت و فن
بیسیم چیزی نمیدانست که او را جای خودش بگذارد و بخوابد.
صبح که از خواب بلند شد، نگهبانش گفت اگر توی خواب حرف نمیزدی، نمیدانستم تا صبح چه خاکی سرم بریزم.
٦٧- فرمانده جلوی پسر را گرفته بود و نمیگذاشت سوار قایق بشود. پسر هم گریه و زاری میکرد.
یک
نفر به فرمانده گفت گناه دارد بگذار بیاید. فرمانده گفت بچه است. اگر
بترسد، داد و فریاد کند، همه چیز لو میرود. پسر گریهاش قطع شد. نارنجکی
از جیبش درآورد و ضامن را کشید: «به خدا اگر منو نبرید این نارنجک رو
میندازنم که شما هم نتونید برید.» فرمانده دستپاچه شد. گفت: «باشه باشه!
نارنجک رو سفت بگیر، ضامنشو جا بزن، سوار شو.» بعد زیر لب گفت: «این دیگه
کیه!»
٦٨- پسرک تازه آمده بود چادر. اول کمی به قد و قوارهاش خندیدیم.
کمی ناراحت شد. گفت: «شما کم سن و سالها را از خودتون حساب نمیکنید؟» شب
که دور هم جمع شدیم، گفتیم: «ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از
خودمون بشن.» خیلی خوشحال شد. همین که قبول کرد، پتو را انداختیم سرش و بعد
مشت و لگد. تمام که شد گفتیم: «اسم این جشن، جشن پتوست.» گفت: «عیبی
نداره، حالا از شما شدم یا نه؟»
٦٩- توی
بحبوحه عملیات یک دفعه تیربار ژ-3 از کار افتاد. گفتیم: «چی شد؟» پسر گفت:
«شلیک نمیکنه نمیدونم چرا؟» وارسی کردیم دیدیم تیربار سالم است. یک دفعه
دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بود و نفهمیده بود. با انگشت
دیگرش شروع کرد.
بعد از عملیات ناراحت بود. با انگشت باندپیچی شده.
خواستیم دلداری بدهیم. گفتیم: «بابا بچهها شهید میشن. یک بند انگشت که
این حرفها رو نداره!» گفت: «ناراحت انگشتم نیستم. آخه دیگه نمیشه راحت
تیراندازی کرد. ناراحت اونم.»
٧٠- توی
عملیات بعد از اینکه قلهها را تصرف کردیم، داخل سنگری شدیم که کمی استراحت
کنیم. متوجه زنبوری شدیم که توی سنگر پرواز میکرد. آنقدر که از زنبور
میترسیدیم از خمپاره و توپ نمیترسیدیم. چفیههامان را درآوردیم و شروع
کردیم تکان دادن توی هوا تا زنبور بیرون رفت. کمی هم دنبالش رفتیم که
برنگردد. یک دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصی به
زنبورها پیدا کردیم.
٧١- چپ
میرفت میگفت سید، راست میرفت میگفت سید. اعصابم را خراب کرده بود.
یقهاش را چسبیدم و گفتم: «پسرجون چرا اینقدر به من میگی سید؟ من که سید
نیستم.» گفت: «مگه رمز عملیات یا زهرا نیست.» دستم شل شد و افتاد.
بعد از عملیات فهمیدم آن پسر شهید شده. در حالی که سید بود شهید شد.
٧٢-عملیات
نصر 2، سنگر کمین، شب، صدای پا. داشتم به فرمانده گردان میگفتم که صاحب
صدای پا آمد داخل سنگر. غولی بود. کلتش را گرفت سمت من. از ترس بلند داد
زدم «الله اکبر» که کلتش را انداخت. زود برش داشتم و اسیرش کردم. کنار هم
که میایستادیم تا سینهاش هم نبودم.
٧٣- چند تا
بچه داده بودند به من که کار عقب بردن شهدا و مجروحین را انجام بدهیم.
همیشه سرم غر میزدند که ما اینجا را دوست نداریم. بقیه میروند میجنگند و
شهید میشوند. آن وقت ما با خیال راحت باید جنازه آنها را عقب بیاوریم.
یکبار
یکیشان مجروحی را کول گرفته بود و عقب میآورد که خمپارهای خورد
کنارشان. پسر شهید شد ولی مجروح آسیبی ندید. از آن به بعد دیگر غر
نمیزدند.
74- گفتم:
«بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از کجا معلوم دیگه وقت کنم.» توی آن
هیری بیری شروع کرد به نماز خواندن. السلام علیکم و رحمهالله و برکاته را
که گفت، یک خمپاره آمد و بردش مهمانی.
75- داشت با آبِ قمقهاش وضو
میگرفت برای نماز صبح. گفتم: «بیتجربهای. لازم میشه. شاید یکی دو روز
بیآب باشیم.» گفت: «لازمم نمیشه. مسافرم.»
عملیات که تمام شد دیدمش، رفته بود مسافرت.
76-
میگفتند: «چرا برنمیگردی عقب با این همه ترکش؟» میگفت: «آدم برای این
خردهریزها که برنمیگرده. ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه
بره عقب.» آخر سر هم با یکی از همین ترکشهای لیوانی رفت. عقب نه، بهشت.
77- گوشش
را گرفته بود و پیادهاش میکرد و میگفت: «بچه این دفعه چهارمه که
پیادهات میکنم. گفتم نمیشه. برو» گریه میکرد، التماس میکرد ولی فایده
نداشت. یواشکی رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند.
خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
***
توی ایستگاه قم مأمور قطار
صدایی شنیده بود، از زیر قطار خم شده بود. دیده بود پسر نوجوانی به
میلههای قطار آویزان است. با لباسهای پاره و دست و پای روغنی و خونی.
دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
78-
عراقیها گشته بودند، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای
مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مویش، صدای بچهگانهاش، همه چیز جور
بود.
پرسیدند: «کی تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمیآوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت کنه چی کار میکنی؟»
گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت: «کات»
79- مسؤول
برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را میبرند عقب. فکر
کردم ترسیدهاند. جنازه را بهانه کردهاند. سن و سالشان کم بود. گفتم:
«کجا؟ ما میبریمش.»
یکی گفت: «نمیشه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس ما
اینجا چی کارهایم؟» کسی که جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با
ابروها به پسر دیگر اشاره کرد. پیش خودم فکر کردم حتی اگر بهانه میآورند
هم، بهانه خوبی میآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت
خاکریز تیراندازی میکند.
80- تازه
آمده بود پیش ما. رفته بود جای پرتی داشت سنگر میکَند؛ آنهم نصف شب. یکی
دو تا از بچهها را صدا کردم و گفتم: «بیچاره اینقدر بچهاس که ترسیده،
ترسیده و داره سنگر درست میکنه.» یکی دو ساعت بعد که کارش تمام شد، کارش
شروع شد. صدای دعا میآمد و استغاثه. برای خودش قبر کنده بود نه سنگر.
81- شمردم.
یک، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را
هم کرده بود توی حلقش محکم گاز گرفته بود تا سر و صدا نکند. همه بدنش خونی
بود. انگشتهایش هم.
82- فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت: «امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچکس چیزی نگفت.
همهمان
را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خندهها
هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد
گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.
83- مهمات
میبردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که
هنوز دهنتان بوی شیر میدهد. نمیترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه،
صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقیها روی جاده دید دارند، بد جوری میزنند.
چراغ
خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:« حاجی ناراحت نباش.»
چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین میدوید که من ببینمش تا
بدون چراغ برویم. خمپارهای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین
دوید. خمپارهای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همهشان پشت ماشین کنار
مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.
84-
فرمانده سرشان داد میزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یک
کیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن کرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته
بودند اسلحههاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد میزد. میگفت: «شما که
لیاقت نداشتید، نباید میرفتید.» بقیه ولی تحسینشان میکردند. جرأتشان را
مخصوصاً.
شب که شد غیبشان زد نزدیک سحر دیدیم دو نفر میآیند سمت
خاکریز. از سر و کولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده
ساله به نظر میرسیدند.
85- بلند
قد و هیکلی. همیشه وقتی به او میرسیدم، میگفتم: «تو با این هیکلت خیلی
تابلویی، آخرش هم سیبل میشی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه که گذشتیم
خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش میریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم
که دیدم ستون حرکت کرد. جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر خودش را انداخته روی
سیم خاردار. بلند قد و هیکلی. از عملیات که برگشتیم روی همان سیم خاردارها
تابلو شده بود. مثل یک سیبل سوراخ سوراخ.
86- رفتیم
برای آموزش. لباس که میدادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند.
آستینهایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا میزنم بالا» پوتین هم
همینطور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه میگذارم» مسؤول
تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی
13 سالته نه 18 سال!»
87-
وصیتنامهاش را باز کردم. چشمهایم را پاک کردم. نوشته بود: «پدر و مادر
عزیزم من زکات فرزندان شما بودم که با طیب خاطر پرداختید. حالا به فکر خمس
باشید.»
88- پایش
قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمیها.» گوش ندادم.
همان پای قطع شدهاش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با
همین میزنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به
آسمان. چشمهایش را با دستم بستم.
89- بالای
سرش که رسیدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» گفت: «من خوبم برو
به بقیه برس». اصرار کردم. گفت: «تا تو هستی نمییاد.» گفتم: «کی؟» گفت:
«برو من موندنی نیستم. برو تا بیاد.» خلاصه آنقدر گفت که بلند شدم. بعداً
فهمیدیم زخمیها منتظر حضرت حجت میمانند.
90-
فرمانده روز اول نارنجکی را انداخت بین جمعیت که بعضی ترسیدند. ضامنش را
نکشیده بود. بعد به آنها گفت:« بچه ننهها برگردید عقب پیش ننهتان. شما
به درد جنگ نمیخورید.»
یک بار که فرمانده رفته بود توالتِ ریا، یکی از
همین بچه ننهها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روی سقف توالت که فلزی
بود و صدای زیادی درست شد. فرمانده آمد بیرون. به یک دستش شلوار بود و دست
دیگرش را گرفته بود پشت سرش.
یک نفر روی خاکریز نشسته بود. میگفت: «برگردید عقب پیش ننهتان. شما به درد جنگ نمیخورید» و میخندید.
92- خیلی
شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود.
خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم
عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها که میگذاشتندش روی برانکارد، از خنده
رودهبر شده بودند.
93-
امدادگر بودیم. توی هیری بیری گلوله و خمپاره و منور برانکارد آوردیم،
مجروحی را ببریم. هیکلی بود، خیلی. برانکارد را که باز کردیم رویش نوشته
بود «حداکثر ظرفیت 50 کیلو» هم ما خندهمان گرفت هم مجروح. امان از بچههای
تبلیغات. برانکارد ما را هم بینصیب نگذاشته بودند.
94- گفتم: «کجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی کار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اکبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیر زیرکی خندید.
٩٥- رفته
بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده
بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند
توی سفره و میخوردند. یکی از بچهها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی
عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم میخندیدند.
هم به حرف او هم به خوردن بچههای اطلاعات.
٩٦- آماده
میشدند توی سنگر بخوابند. یکیشان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی،
نمیخواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی
من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب میکشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
٩٧-
یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدی. بچههای مدرسه
رو میزنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار.
اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آنهم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطرهای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغتر بود.»
٩٩- همه را
صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که
واکسن نزند. میگفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم
خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا
زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.
١٠٠- رفته
بودیم میدان تیر. هر چه تیر میزدم به هدف نمیخورد. اطرافش هم نمیخورد.
دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد.
باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمیخورد. خشاب را در
آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و
میخندیدند.
١٠١- دیدم
نشسته کنار جاده و کتابی میخواند. گفتم: «بچه اینجا چی کار میکنی؟» گفت:
«گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی
دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری
بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.
١٠٢-
فرمانده نمیگذاشت بیاید. میگفت کوچک است. میگفت میترسد و بقیه را لو
میدهد. پسر گریه و زاری کرد، بقیه هم پا درمیانی کردند. فرمانده گفت: «من
مسؤولیت قبول نمیکنم. یکی مسؤولیتش را قبول کنه.»
***
پسر، فرمانده
زخمی را گرفته بود روی دوشش. میگفت: «نترس.» میگفت: «میرسانمت.» میگفت:
«گریه زاری نکن، لو میرویم.» میگفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب،
چاکرت هم هستم.»
١٠٣- یک
موقعیتی را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپیچی داشتیم. او میزد من کمک
بودم، من میزدم او کمک بود و یک بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم.
فهمید، قبضه را آماده کرد، بلند شد، شلیک کرد. نشست. با یک خال هندی روی
پیشانیاش.
١٠٤- توی
مدرسه صدایش میزدیم «حسین عشقی» یادم نیست چرا. با هم رفتیم جبهه. با هم
رفتیم تخریب. یک بار که رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین.
بدون حسین برگشتم. توی دفترچه خاطراتم نوشتم «حسین عشقی به عشقش رسید.»
١٠٥- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.