خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی !!!
آدم ، در همان برخورد اول ، مجذوب چهرة معصومش می شد .
موجی در چشمان نافذش بود که هر کس را اسیر می کرد . با وجود اندوه دائمش ، خندان و بشاش بود .
همیشه آماده به خدمت و پرتوان بود ؛ هر چند چشمانش حکایت از بی خوابی های طولانی داشت . او یک فرمانده عارف و عامل بود .
کهنه ترین لباس بسیجی را به تن می کرد و هر وقت که مورد اعتراض قرار می گرفت ، تا یک دست لباس نو از انبار بردارد، می گفت :
تا
وقتی که قابل استفاده است ، می پوشم از من بهتر، بسیج ی ها هستند چند روزی
بود که از صبح زود تا ظهر پشت خاکریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم
می کرد و روی منطقه تا جایی که برایش امکان داشت ، کار را بررسی می کرد .
هوای گرم جنوب ؛ آن هم در فصل تابستان ، امان هر کسی را می برید .
یکی
از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی از خاکریز به طرف سنگر بچه ها آمد
و با آب داغ تانکر ، گرد و خاک راه را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را
آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت .
آقا رحیم که در حال تنظیم گزارش
برای ارایه درجلسه بود ، با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی
کردند . در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد که حکایت از
تشنگی فوق العادة او داشت .
رحیم
به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد ، در آن را باز کرد و به
آقا مهدی داد . آقا مهدی خنکای قوطی را که حس کرد، گفت: امروز به بچه ها
کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت : نه آقا مهدی ! کمپوت ، جزء جیرة
امروزشان نبوده. باکری ، کمپوت را پس زد و گفت : پس چرا، این کمپوت را برای
من باز کردی؟ رحیم گفت :
چون شما حسابی خسته بودید وگرما زده می شدید . چند تا کمپوت اضافه بود ، کی از شما بهتر؟ آقا مهدی با دلخوری جواب داد :
از من بهتر؟ از من بهتر ، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند .
رحیم گفت : آقا مهدی ! حالا دیگر باز کرده ام . این قدر سخت نگیر ، بخور. آقا مهدی گفت :
خودت بخور رحیم جان ! خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی .