همت، یکی از فرماندهان بزرگ و برجسته !!!
تا
شهدا؛ اولین بار که از عملیات طریق القدس داشتم برای عملیات بعدی (فتح
المبین) به تاسیس چند تیپ دیگر فکر میکردم، او را دیدم، بجز تیپهایی که
در عملیاتهای قبلی در اختیارمان بود، نیاز بود ظرفیت جدیدی را ایجاد کرده و
وارد منطقه جنوب بکنیم. از طرف دیگر، بعد از عملیات ثامن الائمه(ع) به این
نتیجه رسیده بودیم که همیشه عملیات را نباید به تنهایی در جنوب انجام داد.
بلکه باید همزمان یا یک در میان، عملیاتی را همزمان در غرب و شمال غرب
داشته باشیم.
با
همین دو هدف، یعنی پیدا کردن نیروهای جدید و سازماندهی تیپهای جدید، سفری
به مناطق غربی و شمال غربی رفتم. از همین مهران شروع کردم. از طرفهای سر
پل ذهاب رد شدیم. رفتیم پاوه و از پاوه به مریوان. تمام خطوط را از نزدیک
دیدم. با تمام فرماندهان آنجا از نزدیک صحبت کردم.
اولین
جایی که نظرم را جلب کرد، پاوه بود. احساس کردم گمشده خود را پیدا کرده ام
و آن تیپی را که باید برقرار کرد همین جاست. از حاج همت سوال کردم کجا
بوده، سابقه اش چی هست، اینجا چه کار کرده، چه فکرهایی دارد و دشمن چه کار
میکند و در چه حالی است؟ همه را جواب داد. باید خودم هم چیزهایی
میفهمیدم. شب با هم راه افتادیم، رفتیم « نودشه» که خیلی نزدیک به خط مقدم
بود و دشمن دید و تیر بر روی آن داشت. در آنجا خوابیدیم. برای بررسی بیشتر
خطوط، صبح به راه افتادیم. چون این کار بهتر از حرکت در شب بود. آفتاب در
چشمان آنها بود و ما هم بهتر میتوانستیم خط را ببینیم و هم محفوظ باشیم.
تمام جبهه و خطی را که تشکیل داده بود، دیدم. با خیلیها هم صحبت کردم.
میخواستم حاج همت را محک بزنم. سوال هایم طوری بود که میخواستم ارتباط
حاج همت را با این خط بفهمم و اینکه توانایی او در سازمان دهی نیروها و
آرایش سنگرها و آرایش اسلحهها چقدر است. میخواستم بفهمم میداند هر سنگر
را برای چه زده و چرا آن تعداد را در آن گنجانده، آیا خوب توانسته اداره
شان کند، غذا، آب و چیزهای دیگر به آنها خوب رسیده؟ همه را سوال کردم. دیدم
نه. مثل اینکه اشتباه نکرده ام. او همان گمشدهای است که دنبالش میگشتم.
همان کسی است که باید به جبهه جنوب، اعزام شود.
اول با او صحبت کردم. بعد گفتم: یک پیشنهاد دارم.
گفت: چی؟
گفتم: میتوانی بیایی یک تیپ تشکیل بدهی؟
سکوت کرد.
گفتم:
اصلاً چرا میگویم میتوانی، باید بیایی و یک تیپ تشکیل بدهی. برایش هم
لذت بخش بود و هم غیر قابل تصور. چون در آنجا – پاوه –برای او به سختی نیرو
میرسید و اگر هم میرسید امکاناتش خیلی کم بود. تصور تشکیل یک تیپ، برایش
مسرت بخش بود. خوشحال هم شد. حتی گذاشت بفهمم خوشحال شده است. منتها گفت:
اگر اجازه بدهید با هم برویم مریوان، حاج احمد متوسلیان را ببینید. اگر او
قبول کند، من هم هستم. قول میدهم دو تایی تیپ خیلی خوبی درست کنیم.
رفتیم حاج احمد را دیدیم. اولین بار بود او را میدیدم. سوالها را مجدداً از او هم پرسیدم و اینکه چه فکری در سر دارد.
گفت: ابراهیم خودش میتواند یک تیپ را اداره کند. حاج همت اصرار میکرد که او هم باید باشد.
دست هر دوی شان را گرفتم و گفتم: هر دو نفرتان باید بیایید و برای عملیات بعدی آماده شوید.
آنها
اولین نیروهایی بودند که از غرب به جنوب میآمدند و آن عملیات هم، اولین
عملیاتشان بود. هر دویشان تیپ «27 حضرت رسول» را تشکیل دادند. در همان
عملیات بزرگ، تیپشان هم عمل کرد و با موفقیت هم عمل کرد. معمول این بود که
تیپهای جدید اول در عملیاتهای کوچک و بعد کم کم در عملیاتهای بزرگ تر
شرکت نمایند. یعنی متناسب با عملیاتها خودشان رشد میکردند. اما آن دو نفر
از همان روز اول، وارد یک جنگ سخت و وسیع شدند و این بر میگشت به اینکه
نبرد در کردستان، هردویشان را آبدیده کرده بود. آن هم کردستانی که نبردش بر
جنگ ایران و عراق مقدم شده بود.
جنگ
اول ما، از همان بهمن و اسفند 57 که حمله کردند به پادگان مهاباد و
اسلحهها را غارت کردند، در کردستان اتفاق افتاد. نیروهای ما یک سال و نیم
یا دوسال قبل از جنگ با عراق، در کردستان میجنگیدند. اغلب نیروهای اولیه
سپاه، کسانی بودند که بعدها مسئولیتها و مدیریتها و فرماندهی جنگ را خود
به خود بر عهده گرفتند. آنها کسانی بودند که داوطلبانه به کردستان رفتند و
جنگیدند.
آمدن
افراد به جنوب برای خودش سلسله مراتب داشت، تقدم و تأخر داشت. مثلاً اولین
گروهی که آمدند و جنگیدند، در همان روزهای اول جنگ به سمت جنوب، آمده
بودند و بعضیها بعد از عملیات ثامن الائمه(ع) یا بعد از عملیات طریق القدس
جنوب. بعضی هم قبل یا بعد از عملیات فتح المبین. دلیلش این بود که عمده
ترین استراتژی عملیاتهای ما در منطقه جنوب بود. اگر چه ما در غرب و شمال
غرب هم میجنگیدیم، ولی عملیاتهای بزرگ ما بخش قابل توجه اش در جنوب بود.
پاوه،
شهر حساس و مهمی بود. چون درست بین کردستان و کرمانشاه قرار داشت. ضد
انقلاب و عراقیها میخواستند کاری کنند که اگر فعالیتی در کردستان و
آذربایجان غربی آغاز میشود، حتماً گستردگی وسیعی پیدا کند و محدود نشود به
یک ناآرامی محدود منطقه ای. جایی که میتوانست منطقه کرمانشاه را به
کردستان وصل کند، پاوه بود. چون پاوه از یک طرف به کامیاران میخورد و از
طرف دیگر به کرمانشاه و از آن طرف هم به جوانرود و قصر شیرین و جاهای دیگر.
یعنی از نظر استراتژیکی منطقه ی مهمی محسوب میشد.
از
نظر تاکتیکی و جغرافیایی هم جای مناسبی برای آنها بود. چرا ؟ چون مرز ما
در آنجا حالت فرورفتگی دارد، شروع درگیری کردستان و شمال غرب پاوه نقطه
آغازی در جنگ عراق و ایران بود. یعنی پاوه، هسته مرکزی هر دو حادثه بود.
بطوریکه حتی به خود شهر هم خمپاره میزدند.
در
محور پاوه، یکی دو نفر فرمانده بودند، منتها هیچ کدامشان مثل حاج همت
نتواسنتند موفق عمل کنند. عملیات هایش جور دیگری بود. مرز را ترمیم کرد.
نقاط سرکوب را عقب زد. دیدگاههای دیده بانی مناسب پیدا کرد.
از
طرف دیگر، مردم پاوه هم با مردم شهرهای دیگر، مثل کرمانشاه، تفاوت داشتند.
آنها از همان اول، وفاداری خودشان را به ما نشان داده بودند. منتها حضور
ضد انقلاب، فوق العاده زیاد بود. وضعیت جغرافیایی هم برای هر کس که امکانات
بیشتری داشته باشد، برتری محسوب میشود. با این حال، اگر مردم پاوه با ما
همکاری نمیکردند، نمیتوانستیم شهر را به آن زودی آزاد کنیم.
وقتی
آزادسازی پاوه را شروع کردیم، هم از بیرون شهر به ضد انقلاب ضربه زدیم و
هم از داخل شهر و به دست جوانهای شهر. به صورتی که بعدها ضد انقلاب، به
دنبال خانوادههای این جوانها میگشت که آنها را بکشد. با این حال در مردم،
هنوز تردید وجود داشت و برداشت روشنی از ما نداشتند که آیا میتوانیم در
مقابل ضد انقلاب بایستیم یا نه. به محض اینکه تردید آنها برطرف میشد، مردم
سریع به ما میپیوستند. بخش اعظم از نیروهایی که با ضد انقلاب جنگیدند و
بعدها به جنگ با عراق ملحق شدند، از خود پاوه و جوانرود برخاستند. یعنی یک
تیپ از نیروهای پاوه و جوانرود تشکیل دادیم که بیشتر از سه چهار هزار نفر
نیرو داشت. هنوز هم دارند.
کمتر
جایی بود که خود مردم شهر در صحنه درگیری باشند و بعد هم بتوانند یک تیپ
تشکیل بدهند. اصولاً چون بچههای پاسدار با خود مردم زندگی کرده بودند و با
آنها ارتباط نزدیکی داشتند و برای آنها و پا به پایشان جنگیده بودند، خوب
میتواسنتند مردم آنجا را درک کنند و با آنها ارتباط نزدیک برقرار کنند.
مهمترین
عامل موفقیت حاج همت، همین درک درستش از مردم پاوه بود. انگار که با آنها
بیست سال تمام زندگی کرده بود. بعضیها توجیه نبودند. لازم نیست اسم
بیاورم. ولی تا وارد پاوه میشدند، انگار وارد شهری غریبه شدهاند. اما حاج
همت این طور نبود. سالها معلمی و تجربههای مختلفش در دوران تحصیل و اخلاق
و سلوک خاصش، باعث شده بود که هم او مردم را درک کند و هم مردم، او را درک
نمایند و به همین دلیل بود که همیشه میگفت: من نیروهایم را از داخل همین
مردم پاوه، جمع و جور میکنم و از همینها تیپ تشکیل میدهم.
این
همه اعتماد، باعث میشد که مردم هم او را از خودشان بدانند. معیار من
همیشه این بود که تحقیق کنم و بفهمم که فرماندهان چگونه توانستهاند خودشان
را با مردم شهر یا جایی که در آنجا هستند، تطبیق بدهند. از همان سلام و
علیکهای اول فهمیدم که حاج همت توی شهر جا افتاده است. اینها برمی گشت به
شخصیت او که اول فکر میکرد و بعد عمل مینمود. خاطرم هست هر بار که
مسئلهای یا سوالی یا چیزی پیش میآمد، اول فکر میکرد، مطالعه میکرد،
تحقیق میکرد و بعد میآمد پاسخ میداد و یا بحث میکرد. پاسخ هایش همیشه
از فرماندهان دیگر جلوتر بود. یعنی در بعضی زمینهها جلوتر بود. من هر جا
که میخواستم نظر قطعی بگیرم، سعی میکردم هر جور که هست او را در بحث شرکت
بدهم و از نظرهایش استفاده کنم.
در
بعد سازمان دهی نیروها هم آدم مسلطی بود. خیلی خوب قانعشان میکرد، توجیه
شان میکرد. آنها هم با او کمتر ابهام پیدا میکردند. رک هم بود. انتقادش
را، اگر داشت دریغ نمیداشت. بجایش هم همیشه جلوتر از همه پا به رکاب
میگذاشت. دیگران هم بودند، اما او چیز دیگری بود. دست به دست حاج احمد داد
و لشکر را سازمان دهی کرد.
تا وقتی حاج احمد، بود، بخشی از بار عملیات به عهده او بود، اما بعد از او، مسئولیت کل لشکر حضرت رسول(ص) به دوش او افتاد.
ایجاد یک لشکر قدرتمند عملیاتی در مدتی کوتاه، بدون وجود چنین استعدادهایی در حاج همت، اصلاً امکان نداشت.
به
وقتش تند و تیز هم بود. یادم میآید در دوران بنی صدر وضع فرق داشت، در آن
زمان چون فرماندهی و مدیریت جنگ با بنی صدر بود، بین او و برادران ارتشی
برخوردهای جدی صورت میگرفت. بچههای ما هم البته کوتاه نمیآمدند. اگر
موردی، یا اشکالی یا هر چیزی مثل ضعف در خطوط دفاعی و فرماندهیها
میدیدند، برخوردها تند و تیز میشد. برخوردهای حاج همت هم همین طور بود.
به شکلی که هر کس وارد منطقه میشد، در هر مقامی که بود، میگفت: ما باید
حاج همت را ببینیم. یعنی اگر با درجات امروز، حساب کنیم، حتماً میگفتند:
ما باید سرلشکر همت را ببینیم، ببینیم او چه میگوید. قدرت و ابهتش را این
طور نشان داده بود.
بعد
هم که بنی صدر کنار رفت، رابطهها با برادران ارتش برقرار شد و ما نظام
بهتری گرفتیم. اما حرف ها، بصورتی بود که باید زده میشد. حجب و حیایی که
بین من و بچهها بود، باعث میشد که هم راغب به حرف زدن باشند و هم ماخوذ
به حیای گفتن. فلذا همیشه واسطهها مشکل را حل میکردند و یکی از این
واسطهها حاج همت بود.
فکر کنم در عملیات خیبر بود، درست یادم نیست که دیدم حاج همت آمد و گفت: من میخواهم با شما صحبت بکنم.
گفتم بفرمائید.
گفت: این فلشی که میخواهیم از اینجا بزنیم، اشکال دارد.
از صحبت هایش فهمیدم فقط حرف خودش نیست. داشت جمع بندی حرفهای دیگران را به من منتقل میکرد. گذاشتم تمام موارد را بگوید.
گفتم: درست. قبول. ولی بگو فرماندهان خودشان با زبان خودشان بیایند و اشکالات طرح را بگویند.
جلسه گذاشتیم. گفتم: حرفتان را صریح بزنید. بحث هم البته هست. آن وقت اگر حرف هایتان معقول بود همان را عمل میکنیم.
حاج
همت تقریبا غیرتی شده بود. جوش هم آورده بود. با اینکه حرفش را کاملاً
قبول داشتم، ولی برخوردش برخورد شکنندهای بود. شرایط ارتش و سپاه خیلی خاص
بود و او تمام حرفهای دلش را زده بود.
در
عملیات خیبر در یکی از سخت ترین شرایط او را خواستم. نیروهایی که باید از
جزیره جنوبی میگذشتند و میآمدند از پشت طلائیه حمله میکردند و دروازه اش
را باز میکردند، نتوانسته بودند کار را تمام کنند یا اصلاً پیش ببرند. به
حاج همت گفتم: این کار را تو باید بکنی. مشکلش این بود که نیروهایش به
آنجا توجیه نبودند، وقت طولانی میخواست. آمادگی هم نداشت. خودم هم این را
میدانستم. منتها ما هم نمیتوانستیم هیچ نیرویی را به غیر از لشکر 27 حضرت
رسول به آنجا وارد کنیم.
نگاهی
به من کرد. در آن نگاه، حرفها نهفته بود. یکی از آن حرفها این بود: واقعا
باید اینجا عمل کنم؟ به او گفتم: آره. باید حتماً عمل کنی.
در
نگاهش دهها مشکل را میتوانستم بخوانم. خودم را جای او میگذاشتم،
میدیدم چه کار بزرگی است و نمیشود. با دهها استدلال میتوانست خیلی منطقی
ثابت کند که نباید به آن ماموریت برود. آنجا طوری نبود که حاج همت بتواند
مثل همیشه برود و پشت سر عراقیها عمل کند. چون محور طلائیه و محور سیل بند
اصلاً جایی برای عبور نداشت. چند نفر از فرماندهان دیگر هم نتوانسته بودند
از آنجا بگذرند. منتها رفت، عمل کرد و چند روز بعد هم خبر رسید که شهید
شده است. من فقط همین را بگویم که وقتی خبر شهادت او را به من دادند، اصلاً
نتوانستم سرپا بایستم. بلافاصله نشستم. خبر، آنقدر ناراحت کننده بود که
فشار سنگینی را بر روی دوشم احساس میکردم. معمولاً همین طور بود. وقتی جنگ
شروع میشد. من دو تا خبر را دنبال میکردم:
اول: این که چقدر پیش رفته ایم.
دوم:
این که تا صدای فرماندهان لشکر را نمیشنیدم، آرامش پیدا نمیکردم. گاهی
ترجیح میدادم فرماندهان سالم بمانند ولی پیشروی و یا پیشرفتی نداشته
باشیم.
حالتی
برادرانه بین ما حاکم بود. با حاج همت هم همین طور بودم. از سالهای پاوه
به بعد با هم زندگی میکردیم. یک رابطه ی فوق سلسله مراتب فرماندهی، بین ما
حاکم بود. گاهی که صدایش را نمیشنیدم احساس کمبود میکردم. سریع به او
تلفن میزدم و پس از شنیدن صدایش آرام میشدم.
این
رابطه را من با تمام فرماندهان داشتم. ولی حاج همت چیز دیگری بود. او
امتحانهای خیلی مهمی پس داد. در بخشی از جنگ، بعضی از دوستان سیاسی ما، به
خصوص در تهران، فکر میکردند که اصرار ما باعث شده است که جنگ طول بکشد.
خب این حرفها به گوش حاج همت، فرمانده لشکر تهران حتماً میرسید و
میتوانست از خود واکنش نشان بدهد. ولی عجیب بود که چیزی نمیگفت. یا اگر
میگفت، زهرش را میگرفت و میگفت. چون نظرش نظر امام بود که باید از
فرمانده تبعیت داشت.
بحثهای
آن موقع یادم نیست که کی مخالف این عملیات بود وکی موافق. خب اغلب هم حق
داشتند. آنجا زمین جدیدی بود. آنجا اصلاً زمین نبود. سی کیلومتر آب جلوی
شان بود. اصلاً برایشان قابل تصور نبود که باید در آب بجنگند. ولی به مرور،
هر چه که به شب عملیات نزدیک میشدیم، ابهامها بیشتر برطرف میشد.
ما
در هر عملیات فقط سه چهار لشکر مهم و خط شکن داشتیم. یکی از آنها لشکر 27
حضرت رسول بود. همیشه جاهای سخت را به آنها میدادیم. یکی از این جاهای
سخت، خرمشهر بود. در جبههای که حمله کردیم طرح کاملا پیچیدهای داشت. یعنی
نیامدیم از روبرو حمله کنیم، بلکه رفتیم از جناح حمله کردیم و مشکل جناح،
عبور از رودخانه بود. بعد که رسیدیم به جاده خرمشهر باید از وسط دشمن یک
خاکریز هلالی میزدیم.
سخت
ترین قسمت این منطقه هلال سمت چپش، یا جنوب جبهه بود. درست ده دوازده
کیلومتری بالای شهر خرمشهر و روی جاده آسفالته بود. جایی که فکر میکردیم
بیشترین فشار، روی آن خواهد بود. همین طور هم شد.
اولین
حمله شدید از طرف تیپ گارد جمهوری عراق و تیپ 10 زرهی که فقط تانک تی 72
داشت به لشکر 27 شد. من با آگاهی کامل، او و لشکرش را توی دهان اژدها
فرستادم. به دو دلیل :
اول: اینکه بچههای تهران در زدن تانک مهارت داشتند.
دوم: اینکه اگر تانکها را سالم میگرفتند، سریع آنها را به کار میگرفتند. تانکها را یا با تفنگ 106 میزدند یا با مالیوتکا.
خود
حاج همت خیلی خوب از مالیوتکا استفاده میکرد. او اولین فرمانده عملیاتی
بود که استفاده از مالیوتکا را توصیه میکرد. من خیلی تعجب میکردم. وقتی
بیشتر فرماندهان میگفتند: ما نمیتوانیم از اینها استفاده کنیم.
حاج
همت میگفت: هر چه موشک مالیوتکا دارید به من بدهید. مالیوتکا، هم بردش
بیشتر از آرپی جی بود و هم قدرت تخریبش. منتها اداره و آموزش و به کارگیری
اش خیلی سخت بود. خدمه اش باید معمولاً آموزش سخت و منضبطی را میدیدند.
حاج همت، خوب از پس آموزش آن برآمده بود. به همین دلیل بود که تیپ 27 را
گذاشتم سمت چپ، یا جنوب جبهه.
منتها
مشکل بزرگی که پیدا شد، این بود که عراق، روبروی آنها دو تا خط تشکیل داد.
یکی به سمت شرق، یکی به سمت غرب. تیر مستقیم که میزدند، پشت سر بچهها
میخورد. در آنجا لحظههای سختی را گذراندیم. یک بار، نزدیک بود خط، کاملا
سقوط کند.
من
و برادر رحیم صفوی از این طرف رودخانه به آن طرف رفتیم تا به سنگر شهید
باقری فرمانده قرارگاه برویم، که او و سرهنگ حسنی سعدی قرارگاه مشترک
داشتند. قرارگاه کجا بود؟ درست در بیابانهای شمال شرق، زیر پلیت. خیلی سخت
پیدایش کردیم.
پرسیدم: وضع چطوری است؟
باقری
گفت: خط دارد سقوط میکند و هیچ کاری هم از دست من بر نمیآید.
توپخانههای ما کاملاً مستقر نشده بودند. مسافت زیادی را به جلو رفته بودیم
و بردشان نمیرسید. توپخانهها باید جابجا میشدند. امکانات زیادی باید
میآوردیم.
حدود ساعت چهار عصر، دیدیم طوفان شد، صدای حاج همت و حاج احمد را میشنیدم که مرتب میگفتند: کمک کنید. به بچهها بگویید آتش بریزند.
نشسته
بودیم توی سنگر و هیچ جا را نمیدیدیم. طوفان، دو ساعتی طول کشید. در این
مدت، بچهها رفته بودند و جنازهها را عقب آورده بودند. نیروی جدید هم رفته
بود و در خط مستقر شده بود. یک خاکریز کوچک هم زده بودند. تیپ هم توانسته
بود خودش را باز یابد. پاتکهای تیپ 10 عراق هم تقریبا متوقف شد.
همه
اینها را گفتم تا بگویم من متناسب با روحیه هر کس به او ماموریت میدادم.
اگر کسی در عملیاتی از خودش ابهام نشان میداد، یگان او را به عنوان
پشتیبانی میگذاشتم. حتی اگر نیروهای تحت فرمان او قوی هم بودند، تا
فرمانده آنها تردید میکرد، از دیگران استفاده میکردم و حاج همت، همیشه
آماده بود.
یکی از دلایلی که همیشه تیپ 27 را وارد سختیها میکردم سختی پذیری فرمانده اش، بخصوص حاج همت بود.
طلائیه،
جای خیلی پیچیدهای برای جنگیدن بود. ما باید از روی سیل بند میرفتیم و
وارد جبهه عراق میشدیم. سیل بندها، شمالی، جنوبی بودند. تمام زمینهای شرق
سیل بند، آب و باتلاق بود. به زمینهای غربش هم آب انداخته بودند و از
بینشان برده بودند. تنها راه عبور، فقط از یک سیل بند بود و قدرت مانور
وجود نداشت. چنین جایی فقط برای پدافند خوب بود. نیرو باید از زیر این آتش و
این محدوده، عبور میکرد. زرهی عراق کاملاً آماده بود و خیلی راحت
میتوانست روی سیل بندها و تا هفت هشت کیلومتر پشت سر نیروهای ما را تیر
تراش کند و عذابشان بدهد.
خود
طلائیه هم – که متصل به جزیره جنوبی بود – پوشیده از سیمهای خاردار و
میدانهای مین مختلف بود. بهترین لشکری که میتوانست هم به تانکهای غنیمتی
مجهز شود و هم از سیل بند حمله کند و هم از جبهه طلائیه استفاده کند، لشکر
27 بود. این محور، - یعنی سخت ترین جای عملیات خیبر- را به حاج همت دادم.
لشکر 27، مثل لشکرهای دیگر آمادگی نداشت. زمان کمتری هم برای آن قسمت، داده
بودم، ولی امیدوار هم بودم. مصمم شدم ایده ام را دنبال کنم و مشکلات
لجستیکی را حین عمل حل کنم. بعد از آزادی خرمشهر و آن رکود دو سه ساله،
حالا ما داشتیم خیز بلندی بر میداشتیم که جاده را قطع کنیم و جزایر را
بدست بیاوریم. پس بهاندازه کافی انگیزه وجود داشت که بیاییم و بر روی
جزایر مجنون متمرکز بشویم.
روز
دوم عملیات، احساس کردم احتمال دارد که طرحمان با شکست خیلی جدی مواجه
شود. چون برادرهای ارتش، دیگر نتوانستند پیش بروند و مجبور شدند آنجا را
ترک کنند و بیایند از خط سپاه وارد عمل بشوند. یعنی جبهه طلائیه قفل شد.
منطقه « عزیر» هم بین ما و عراقیها دست به دست شد. یک مرتبه احساس کردم
تمام منطقه عملیاتی خیبر دارد سقوط میکند و حتی جزایر را هم نمیتوانیم
حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همت که: فقط کار خودت است. کمکم کن. اگر او به
سمت طلائیه حمله نمیکرد، بدون شک، جزایر را از دست میدادیم و عملیات خیبر
با شکست کامل مواجه میشد. البته حملههای حاج همت به آزاد شدن طلائیه
منجر نشد، ولی خود جزیره جنوبی را تثبیت کرد. از عراقیها هم تلفات زیادی
گرفت.
هنوز که هنوز است در تعجبم که چرا – مثل همیشه – حاج همت، با من هیچ بحث نکرد. سرش را پایین انداخت و رفت.
خبر
شهادت او را از بی سیم شنیدم. در حین عملیات، حتی اگر استراحت هم میکردم
معمولاً بی سیم را میگذاشتم روشن باشد تا بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد.
من اصلاً با صدای بچهها میخوابیدم و بیدار میشدم. همیشه صدای آنها توی
گوشم بود. تا شنیدم حاج همت طوریش شده است. سریع رفتم روی بی سیم و با
فرمانده قرارگاه جزیره تماس گرفتم. پرسیدم: حاجی چه طور است؟ وضعش را سریع
بگو.
گفت: طوری نشده. فقط زخمی است.
گفتم: این طوری نمیخواهم. سریع میروی میبینی، مطمئن میشوی و میآیی راستش را به من میگویی.
رفت و برگشت.
گفت: گفتنی نیست.
گفتم: ولی تو، به من میگویی که چه شده است.
گفت: حاجی شهید شده.
نتوانستم
بایستم. نشستم. نبودن و رفتن حاج همت و خیلیهای دیگر و آن پاتک ها، رمق
برایم نگذاشت. وقتی کنار هم بودیم، احساس قدرت میکردیم، ولی تا یکی
میرفت، احساس نقصان و کمبود میآمد سراغمان.
عراقیها
حتی جشن گرفتند. توی مجلهها و یا رادیو و یا تلویزیون هایشان (درست یادم
نیست) اعلام کردند که فرمانده یکی از لشکرهای قوی ایران را کشتهاند.
اولین باری که در جنگ به کسی عنوان « سید الشهدا» دادند در همین خیبر و برای حاج همت بود. بالاخره هر جنگی ادبیات خاص خودش را دارد.
همت یکی از فرماندهان بزرگ و شجاع و برجسته ایران در دوران جنگ بود.
به نقل از کتاب اسوههای حسنه