يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ب.ظ
1)ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز
بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده
و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای
مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به
ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی
ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم
را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت:
بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود
یا از آن بالا نیفتد.جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و
نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان
است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته
بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .