وبلاگ شهید مهدی بازرگان

گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست

وبلاگ شهید مهدی بازرگان

گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست

وبلاگ شهید مهدی بازرگان

بسم الله الرحمن الرحیم
ثبت خاطراتی که از شهید دارید !!!
با توجه به فرمایش مقام معظم رهبری امام خامنه ای مدظله العالی مبنی بر "زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست " تصمیم گرفته شد ، گامی برداریم و اثری درخصوص شهید مهدی بازرگان در این وبلاگ ایجاد نمائیم !

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی بازرگان» ثبت شده است

۲۱
اسفند
۹۳



مرتضی پرندوار

 

ظهر شده بود و اوج عملیات بیت المقدس بود. با کمک بچه ها پشت خاکریز تعدادی موشک آرپی جی آماده کرده بودیم. تانکهای عراقی به ردیف می آمدند و جلوی خاکریز مانور می دادند . علاوه بر این یه هلیکوپتر عراقی در بالای سر تانکها نیز در حال پرواز بود . درحال تیر اندازی به سمت تانکها بودیم که مرتضی پرندوار ضمن سرکشی از بچه های دسته داخل سنگر ما شد . در آنجا با مهدی سر‌ور ایستاده بودیم ، مرتضی متوجه ترس و نگرانی در چهره ی ما شد .او برای این که به ما دلداری دهد کلاهخودش را که تیر مستقیم به آن اصابت کرده بود به ما نشان داد . گفتم: چه شده ؟ به شوخی گفت : ” هیچی ، چیزی نشده ! بادمجون بم بلا نداره.” مرتضی لحظه ای بعد تیربار را از من گرفت و به سمت هلی کوپتر تیر انداز کرد . دقایقی گذشت ، هنگامی که مرتضی می خواست از ما جدا شود جمله ای گفت که هیچ گاه فراموش نمی کنم. او گفت : ”بچه ها اصلا نگران نباشین، یاد مادرمون حضرت زهرا را فراموش نکنین که پیروزیم. ” سپس مرتضی به سمت راست خاکریز رفت و برای همیشه از ما جدا شد سالها بعد تکه استخوان و پلاکی از او به دست آمد و در قبرستان رضوان جهرم به خاک سپرده شد .

  • محسن بازرگان
۲۱
اسفند
۹۳



سکاندار

شب عملیات کربلای 4 اونطرف اروند بودیم. نیمه های شب بود که یکی از قایق ها به طرف ما می آمد. نزدیک ساحل رسید خاموش شد. همزمان عراقی ها منور زدن و منطقه روشن شد . از دریچه ی سنگر دشمن که چند که متری ما بود ، سر تیربار عراقی چرخید بطرف قایق از کار افتاده. گلوله ی رسام خط آتش را نشان می داد و تیربارچی عراقی موتور قایق را هدف گرفته بود . سکاندار هر چه تلاش می کرد نتوانست قایق را روشن کند . یکی فریاد می زد روشنش کن ، اما فایده ای نداشت ، چون سکاندار در دم شهید شد. یکی دیگه از بچه ها رفت پشت سکان. فریاد زد یا زهرا و هندل را کشید. قایق روشن شد و کمی حرکت کرد اما تیربار نیز همراه با حرکت قایق چرخید و بچه ها را هدف گرفت . قدمعلی جاویدی با آرپی جی سنگر را نشانه گرفت و شلیک کرد ، اما سنگربتونی بود و فایده ای نداشت .تو اون لحظه هیچ کاری از دستمون بر نمی آمد ، لحظه ای بعد همه ی سرنشینای قایق شهید شدند .

  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳
  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳

افسران - شانس آوردیم اون موقع ها برنامه های فتوشاپ و روتوش عکس و... نبود!!! والا بعضی ها میگفتن که این عکسها

شانس آوردیم اون موقع ها برنامه های فتوشاپ و روتوش عکس و... نبود!!! والا بعضی ها میگفتن که این عکسها

  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳
به یاد شهید«محمدحسین عدالتخواه»

من شهید می‌شوم و توی این قبر دفنم‌ می‌کنند (حدیث دشت عشق)

افسران - کین خیمه گاه شهداست....

رزمنده‌‌ها چند روزی را که برای مرخصی آمده‌اند به شهر، با دیدار با خانواده‌ی شهدا و عیادت از جانبازان سپری می‌کنند؛ اما پایان هر روز، گلزار شهدا پاتوق خوبی است برای جماعتی که سال‌‌ها توی جنگ بوده‌اند، اما هنوز مانده‌اند توی دنیا.قطعه‌ی بالای گلزار شهدای کرمان کم‌کم دارد شکل می‌گیرد.
  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳


   

تابستان سال 66 بود ؛ خبر دار شدم که بهترین دوست و همکلاسی دوران مدرسه ام  ، عباسعلی حقیقی به شهادت رسیده  و قرار است فردا تشییع شود !

باورم نمی شد ،  با بغض و حسرت ، خاطره آخرین خداحافظی با این شهید عزیز را در ذهنم مرور می کردم 

خاطرات زیادی با هم داشتیم ، شب قبل ازاینکه به جبهه اعزام شود ،  در مدرسه شهید جعفر زاده ،  با بچه های مدرسه قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم ؛

بعد از بازی و شوخی های دوستانه  که  تا ساعت های پایانی شب طول کشید ، موقع رفتن به منزل ، شهید حقیقی به من گفت  :

فردا   من هم می خواهم  به جبهه اعزام شوم  ! و از من خواست  اگر آمادگی رفتن به جبهه را دارم ، او را همراهی کنم !


 روزی هم به یاد می آوردم که  با ایشان  به گلزار شهدا رفتیم تا  برای شهدا فاتحه بخوانیم .

 ابتدا در تابوت هایی که در کنار قبور شهدا بود ، به اتفاق یکی از دوستان دیگر که با هم بودیم لحظاتی را در درون تابوت ها  دراز کشیدیم تا حس شهید شدن را در فکر و ذهن خود تجربه کرده باشیم !

و بعد هم ایشان با اشاره به قبر یکی از شهدا ، به من گفت  : من هم روزی شهید می شوم و اینجا می خوابم !

این شهید چون لیاقت شهادت را داشت ! خداوند شهادت در راهش را نصیب او کرد !

  و در ادامه نیزخاطرات دوران مدرسه  و با شهید بودن را که  مجدداً در  ذهن خود مرور می کردم و حسرت رفتن او را می خوردم ، به یادآوردم که  ، کتاب ریاضی سال سوم راهنمایی  ایشان  ، قبل از رفتن به جبهه از او گرفته ام !

بلافاصله به اتاق رفتم و کتاب را برداشتم  و با اشک و آه  دست خط او را  در کتاب نگاه می کردم  و صفحات کتاب را یکی یکی ورق می زدم که متوجه شعر عجیبی در  صفحه آخر این کتاب شدم .


                                        با دست خط خود ش این شعر را نوشته بود  :

تا هستم ای رفیق ندانی کیستم !            وقتی روم که دانی کیستم !


 منبع : محسن بازرگان

 

 
  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳

شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امکاناتی اندک زندگی می کردند. پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت.

وی تحصیلات خود را در زادگاه خویش آغاز کرد. دوره تحصیلی راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ التحصیل شد و به دبیرستان ابن سینا رفت. شهید احمدی روشن هشتاد و پنجمین شهید دبیرستان ابن سینای همدان است.

پس از آن نیز در آزمون سراسری سال 77 شرکت کرد و وارد دانشگاه صنعتی شریف تهران شد و سپس در سال 81 از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.

وی دانش آموخته رشته مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی شریف بود. شهید احمدی روشن با سن پایین حدود 32 سال، دارای مقالات متعدد علمی در رشته پلیمر بود.

 

 وی در سال 1380ش و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همکاری داشت.[1] او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت.

به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در 21 دی 1390 پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد. از شهید احمدی روشن یک فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است.

 



[1] . خبرگزاری مهر.


  • محسن بازرگان
۱۳
اسفند
۹۳

نیستید که ببینید چگونه عکستان در برق شیشه ها پیداست و جایتان در جان زندگی سبز است. درختی که با دستان خود کاشته اید و با خون خویش آبیاری نموده اید، تا ابد مقصود دانشمندان این مرز و بوم است. صفحات این ویژه نامه، عطر حضور لحظه های پربار زندگی شهیدان دانشمند هسته ای را دنبال می کند.


  • محسن بازرگان
۱۲
اسفند
۹۳



از سؤالات اساسی در ماجرای آتش زدن خانه حضرت علی(ع) و اهانت به آنبزرگوار این است که: آیا (چنان که شیعیان می‏گویند) به ساحت حضرت فاطمه زهراعلیهاالسلام نیز جسارت کردند؟ و بر آن حضرت صدماتی وارد شد که منجر به شهادت او وفرزندش گردید یا خیر؟

برخی از دانشمندان اهل سنت برای حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این قطعه ازتاریخ خودداری نموده‏اند؛ از جمله ابن ابی الحدید در شرح خود می‏گوید: «جساراتی راکه مربوط به فاطمه زهرا علیهاالسلام نقل شده، در میان مسلمانان تنها شیعه آن را نقلکرده است.[1]

البته برخی از دانشمندان و مورخان اهل سنت، در این بخش، از بیان واقعیات تاریخی شانهخالی کرده‏اند؛ چنان که سید مرتضی رحمة ‏الله علیه در این زمینه می‏گوید:

«در آغاز کار، محدثان و تاریخ نویسان از نقل جسارت هایی که به ساحت دختر پیامبرگرامی اسلام(ص) وارد شده امتناع نمی‏کردند. این مطلب در میان آنان مشهور بود که مأمور خلیفهبا فشار، درب را بر فاطمه علیهاالسلام زد و او فرزندی را که در رحم داشت سقط نمود وقنفذ به امر عمر، فاطمه زهرا علیهاالسلام را زیر تازیانه گرفت تا او دست از علی بردارد؛ولی بعدها دیدند که نقل این مطالب با مقام و موقعیت خلفاء سازگاری ندارد؛ لذا از نقلآنها خودداری نمودند

  • محسن بازرگان
۱۱
اسفند
۹۳

« پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمائید!
عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده - بیست ساله‌ای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» ست، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.
  • محسن بازرگان
۱۱
اسفند
۹۳
 هوالشهید

 

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 16 ﺳﺎﻝ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.

عملیات کرﺑﻼﯼ 4 ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﺪ. ﺑﺮﺩﻩ بودند ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻐﺪﺍﺩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ. ﺳﺮ، ﺻﻮﺭﺕ و ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮ.

شبهای جبهه ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻻﻣﭗ ﺳﻨﮕﺮ ﺭﻭ ﺷﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ به خوندن : ‏«ﺣﺴﯿﻨﻢ ﻭﺍ ﺣﺴﯿﻨﺎ. ‏»

  • محسن بازرگان